فرشاد ناصری فر

فرشاد ناصری فر
کارشناس سازمان تامین اجتماعی (از 1391)
واحد نامنویسی و حسابهای انفرادی
شعبه شوش - خوزستان

پیام های کوتاه
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۷ , ۱۱:۱۹
    باتری

۷ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

روز سعدی مبارک باد

دوشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۶:۴۴ ب.ظ

بیشتر بخند

يكشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۷، ۰۷:۳۴ ب.ظ

بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی درد مند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبی آرامو روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب

بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب
شعری از زنده یاد فریدون مشیری

غزلی از حافظ

جمعه, ۲ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۵۹ ب.ظ

حسن تو همیشه در فزون باد

رویت همه ساله لاله گون باد

اندر سر ما خیال عشقت

هر روز که باد در فزون باد

هر سرو که در چمن درآید

در خدمت قامتت نگون باد

چشمی که نه فتنه تو باشد

چون گوهر اشک غرق خون باد

مولانا و دیگر هیچ.......

سه شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۳۶ ب.ظ

نـــه از اینم نــه از آنم مــن از آن شهر کـلانم

نـــه پـــی زمــــر و قمــارم نه پی خمر و عقارم

نـــه خمیـــرم نــــه خمـــارم نــه چنینم نه چنانم

مـــن اگـــر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم

نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهــــل زمــــانم

خـــرد پـــوره آدم چـــه خبـــر دارد از ایــن دم

کــــه مــن از جمــله عالــم به دو صد پرده نهانم

مشنـو این سخن از من و نه زین خاطر روشن

که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم…

مولانا

گفتی چه دلگشاست افق در طلوع صبح

دوشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۲۸ ب.ظ


https://upload.wikimedia.org/wikipedia/en/d/d7/Fereydoon_Moshiri.jpg

گفتی چه دلگشاست افق در طلوع صبح

گفتم که چهره ی تو از آن دلگشاتر است

  

گفتی که با صفاتر از این نوبهار چیست؟

گفتم جمال دوست، بسی با صفاتر است

 

فریدون مشیری

شعری از سهراب سپهری

سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۵:۵۴ ب.ظ

یکی از بهترین شعرهایی که از سهراب سپهری خوندم

 

سخت آشفته و غمگین بودم

 به خودم می گفتم:بچه ها تنبل و بد اخلاقند
 
دست کم میگیرند
 
درس ومشق خود را…
 
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
 
 و نخندم اصلا

تا بترسند از من
 
و حسابی ببرند…

خط کشی آوردم،
 
درهوا چرخاندم...
 
 چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
 
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
 
اولی کامل بود،
 
دومی بدخط بود
 
بر سرش داد زدم...

سومی می لرزید...
 
خوب، گیر آوردم !!!
 
صید در دام افتاد
 
و به چنگ آمد زود...
 
دفتر مشق حسن گم شده بود
 
این طرف،
 
آنطرف، نیمکتش را می گشت
 
تو کجایی بچه؟؟؟
 
بله آقا، اینجا
 
همچنان می لرزید...
 
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
 
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
 
” ما نوشتیم آقا ”
 
بازکن دستت را...
 
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
 
او تقلا می کرد
 
چون نگاهش کردم
 
ناله سختی کرد...
 
گوشه ی صورت او قرمز شد
 
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
 
همچنان می گریید...
 
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
 
زیر یک میز،کنار دیوار، 
 
دفتری پیدا کرد ……

گفت : آقا ایناهاش، 
 
دفتر مشق حسن
 
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود

سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
 
صبح فردا دیدم

که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر

سوی من می آیند...
 
خجل و دل نگران، 
 
منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای، 
 
یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم

پدرش بعدِ سلام، 
 
گفت : لطفی بکنید، 
 
و حسن را بسپارید به ما ”
 
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده 
 
بچه ی سر به هوا، 
 
یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است

زیر ابرو وکنارچشمش،
 
متورم شده است

درد سختی دارد، 
 
می بریمش دکتر 
 
با اجازه آقا …….

چشمم افتاد به چشم کودک...

غرق اندوه و تاثرگشتم

منِ شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد وکوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر ….

من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام ….

او به من یاد بداد  درس زیبایی را...

که به هنگامه ی خشم

نه به دل تصمیمی

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلا من 
 
عصبانی باشم

با محبت شاید،
 
گرهی بگشایم

با خشونت هرگز...

          با خشونت هرگز...

                   با خشونت هرگز...
 
 
   
 سهراب سپهری

 

شعری از فریدون مشیری

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۴۵ ب.ظ

همیشه از خواندن اشعار فریدون مشیری لذت میبرم . بین اشعارش شعر زیر رو خیلی دوست دارم

 

در زمینی که ضمیر من و توست ،

از نخستین دیدار ،

هر سخن ، هر رفتار ،

دانه هایی است که می افشانیم .

برگ و باری است که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش « مهر » است

 

گر بدانگونه که بایست به بار آید ،

زندگی را به دل‌انگیزترین چهره بیاراید .

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف ،

که تمنای وجودت همه او باشد و بس .

بی‌نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس .

 

زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .

 

در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز ،

عطر جان‌پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت .

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان

خرج می باید کرد .

رنج می باید برد .

دوست می باید داشت !